به طور غیر منتظره ای دو روز زودتر بهم ابلاغ دادن و مجبور شدم ناغافل برم مدرسه.روز قبلش بی برنامه رفته بودیم ساوه و بعدش اداره و بعدشم خونه مادرشوهر. خسته و ذهن پریشون رسیدم خونه و همه زندگیو کردم تو پلاستیک و دِ برو که رفتیم خونه مامان.

از آنجایی که تو این همه سال فقط شب عروسی بود که همسرجان خونه ما موند و هیچ شبی نمی موند، فکر میکردم که طبق عادت من میونم و اون شب ها میاد شام میخوره و با فندق بازی میکنه و میره.اما بخاطر اینکه قبول نکردم صبح خودش بیاد دنبالم و منو به سرویس برسونه ( به جای تاکسی یا اسنپ) ، گفت که شب می مونه. خیلی خوشحال شدم که هنوز واسش مهم هستم و به خاطر من حاضر شد سختی ِ اینجا موندن رو تحمل کنه. ( میتونست اصرار کنه که من میرم و صبح میام . و هرچی من بگم من استرس میگیرم که نکنه تو خواب بمونی رو قبول نکنه).

۳شنبه و ۴شنبه رو با هر عذاب روحی بود سپری کردم. قرارمون این بود که ۴شنبه برگردیم خونه تا جمعه شب. اما اون شب مامان کلید کرد که بریم عید دیدنی همسایه قبلیشون. و این شد که رفتن خونه مون افتاد به ۵شنبه ظهر و رفتیم ناهارو بیرون خوردیم و رفتیم خونه. اما جفتمون مریض شدیم و زود خوابیدیم و فردا ظهر دوباره برگشتیم سرجامون!!!

رفتم دکتر و شنبه رو استلاجی گفتم نوشت و یکشنبه با حال داغون و حنجره ی افتضاح رفتم مدرسه و باز مدیر شاکی از اعتراض اولیا .

صبح که داشتم میرفتم فندق بیدار شد و من مونده بودم چیکار کنمبعدا مامان گفت که پشت سر بابا خیلی گریه کرده بوده:(




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نیکیار نوای دل من صبا کامپیوتر زیبایی معرفت بهترين راه حل هاي خانگي براي درمان بيماري ها Donnie Sandra معلم خلاق