یادداشت های یه دختر سر به هوا !



ساعت از دو نیمه شب گذشته و من اومدم اینجا که بنویسم‌ سه تا پست با سه موضوع کاملا متفاوت.

 اول از همه باید یادم بماند ۲ رو بنویسم. از پسرکم. از بزرگ شدنش وشیرین کاریاش و همه چیش.

بعدش دلم میخواد از این روزها بنویسم.اینکه این ایام چطور گذشته و در. چه حالی میگذره.

ودر نهایت  دلم میخواد یه پست بلند و بالا از اهدافم در سال جدید بنویسم.‌که اونم خودش به دو بخش تقسیم میشه. یک. ترک عادت های بد و یا کسب عادت های خوب و دو . هدف گذاری.


دلم میخواد همه اینارو بنویسم اما وقتی فکر میکنم تا صبح چندباری باید بیدار بشم و بعدش برای اینکه کسل نشم و البته که روزمو از دست ندم باید صبح زود بیدار بشم، ترجیح میدم نوشتن رو به وقت دیگه ای موکول کنم و زودتر بخوابم!


فعلا نصفه شب به خیر تا بعد .



چشمم آب نمیخوره این یکی کار هم واسش کار بشه. فقط یه چند روزی میره و علاف میشه و بعد باز میگن نیا و این طفلک بیشتر تو خودش میشکنه. 

این از وضعیت درامد ایشون.

خودمم که حقوق ندارم.

برادر ِ مهربون هم که دیگه اون مبلغ رو نمی ریزه.


۱۰ تومنی که تو بانکه، بهتره که شارژ بشه تا موقعی که میخواییم وام بگیریم، بتونیم یه رقم قابل توجه با قسط کمتر، وام بگیریم.

اگه طلاهامو بزارم بانک میتونم ۱۰ تومن وام بگیرم و بعد از یکسال  ۱۲ پس بدم.

برادر مهربون میگه واسه فندق یه حساب باز میکنم ۱۰ تومن میریزم واسش ، تو هم اون ۱۰ تومنی که دست من داری رو بریز  به همون حساب.

حالا الان من ۱۰ تومنمو چیکار کنم ؟

بریزم به حساب که سود بیاد بهتره یا بزارمش واسه امتیاز وام بهتره یا طلا بگیرم؟

۱۰تومنی که رو طلا وام میدن چی؟

۱۰ تومنی که از قرعه کشی مامان مونده ، هنوز به اسم همسرجان درنیومده. اون قسط جدید که ۳ تاشو دادیم هم.

حالا من ۱۰ تومنمو چیکار کنم عاقلانه تره؟

تا اردیبهشت که حقوق ندارم.بعدشم از مهر یکسال مرخصی بدون حقوق.

خدا کنه این" بچه سران " همسرجانو نپیچونه دیگه :(


ایام به طور یکنواختی دلسرد کننده س. هرچقدر تلاش میکنم جسمی و روحی خودمو تقویت کنم نمیشه و هربار مانعی پیش میاد. به لطف قوانین ِ خوب و به جا که در مملکت ِ گل و بلبل جاریست، از وقتی پسرکم به دنیا اومده حقوق من قطع شده و بازم به لطف مملکت ِ گل و بلبل از وقتی دلار و پشت بندش همه چی گرون شد، فروش همسرجان به صفر رسید و نتیجه ش شد به مضیقه افتادن هایی که مثل همیشه حضور پر رنگ خدا رو یادم میندازه و مطمئن میشم که این روزی رسون  ِ مهربون حواسش بهم هست و دوسَم داره و به حال خودم رهام نکرده.

تعطیلات ِ کش اومده ی ایام نوروز ، با همه ی اخبار تلخ و شوک آور ، با همه ی بی برنامگی ها و خوابالودگی ها ، با همه ی ایام  آرام  و بی حاشیه از طرف قوم الظالمین ( و البته که " یه کم حاشیه از قبل "  ِ خانواده ی خودم باز به لطف قوم الظالمین ) ، سپری شد .

روز از نو روزگار ایشالا بهتر از نو .

دیروز که نشد هیچ کاری بکنم و کلافه بودم. اما امروز به لطف مهمان تونستم یه کم با انگیزه باشم و کارها رو انجام بدم و یه کم انرژی مثبت بدم به خودم و خونه.

کلللللللللللی هدف های خوب دارم واسه امسالم. هدف های کوچیک و بزرگ. کوتاه مدت و دراز مدت. کار کردن رو خودم و اطرافیانم. کللللللللللی هدف که سرامد همه شون، حرف نزدنه. و من از لحظه سال تحویل تمرین کردم و تا الان موفق بودم :)


الان بهتره تا فندق بیدار نشده بخوابم . تو پست بعدی لیست اهدافمو می نویسم.


چی میشه که حافظه ی کوتاه مدت ، تا این حد کوتاه مدت میشه که آدم قولی که صبح به خودش داده رو عصر فراموش میکنه؟!

امروز به خودم قول دادم همه چیو آسون بگیرم و خوش اخلاق باشم و بیخود کلافه نشم و از ازین چیزا .

تا عصر خوب بودم. اما ورود ِ نا بهنگام ِ آقای همسر و خستگی و خواب ِ همیشگیش، باعث شد با اینکه خیلی تو مود کار کردن و تمیزکاری  بودم ، منم کنار فندق بخوابم.به خواب احتیاج داشتم و بدنم استراحت کرد و سرحال پاشدم، تا اینجا خوب بود ، اما بی حوصلگی ِ  همیشگی ِ آقای همسر دیگه کفرمو بالا اورد :(

تیر آخر هم زمانی زد که باز درخواست ِ کارتمو داشت. امروز  دو سوم از حقوق ماه آینده مو خرج کرد. و این بی پولی تا دو سه ماه همچنان ادامه خواهد داشت. هرجوری مثبت باشم و آسون بگیرم کارت ِ خالی این زندگی رو نمی چرخونه :(

دیروزم وقتی بابا اینجا بود کلی دلم گرفت و گریه کردم :(


سعی میکنم بعد از این اگه فرصت کنم از شیرین کاری های فندق بنویسم.

دراز کشیده بودیم و داشت با ولع زیاد شیر میخورد. در حین خوردن داشت با انگشتای پاش بازی میکرد. منم در حالی که داشتم به کوتاه کردن موهام فکر میکردم، موهاشو نوازش میکردم . یه دفعه احساس کردم که دیگه شیر نمیخوره. نگاهش کردم دیدم داره شست پاشو میخوره !!!!!


تو روروعکش بود و طبق معمول رفته بود پشت در اتاق خواب و داشت بند حوله منو میخورد که آیفون زنگ خورد. یه دفعه ای هول کرد و تند حرکت کرد که بدو بدو بیاد ببینه کیه که در میزنه و هول شد لای چارچوب در گیر کرد. وای یه قیافه ی " هول شده و ناراحت " ِ  خنده داری پیدا کرده بود که تنها چاره ای که داشتم این بود که بخورمش :)


به طور غیر منتظره ای دو روز زودتر بهم ابلاغ دادن و مجبور شدم ناغافل برم مدرسه.روز قبلش بی برنامه رفته بودیم ساوه و بعدش اداره و بعدشم خونه مادرشوهر. خسته و ذهن پریشون رسیدم خونه و همه زندگیو کردم تو پلاستیک و دِ برو که رفتیم خونه مامان.

از آنجایی که تو این همه سال فقط شب عروسی بود که همسرجان خونه ما موند و هیچ شبی نمی موند، فکر میکردم که طبق عادت من میونم و اون شب ها میاد شام میخوره و با فندق بازی میکنه و میره.اما بخاطر اینکه قبول نکردم صبح خودش بیاد دنبالم و منو به سرویس برسونه ( به جای تاکسی یا اسنپ) ، گفت که شب می مونه. خیلی خوشحال شدم که هنوز واسش مهم هستم و به خاطر من حاضر شد سختی ِ اینجا موندن رو تحمل کنه. ( میتونست اصرار کنه که من میرم و صبح میام . و هرچی من بگم من استرس میگیرم که نکنه تو خواب بمونی رو قبول نکنه).

۳شنبه و ۴شنبه رو با هر عذاب روحی بود سپری کردم. قرارمون این بود که ۴شنبه برگردیم خونه تا جمعه شب. اما اون شب مامان کلید کرد که بریم عید دیدنی همسایه قبلیشون. و این شد که رفتن خونه مون افتاد به ۵شنبه ظهر و رفتیم ناهارو بیرون خوردیم و رفتیم خونه. اما جفتمون مریض شدیم و زود خوابیدیم و فردا ظهر دوباره برگشتیم سرجامون!!!

رفتم دکتر و شنبه رو استلاجی گفتم نوشت و یکشنبه با حال داغون و حنجره ی افتضاح رفتم مدرسه و باز مدیر شاکی از اعتراض اولیا .

صبح که داشتم میرفتم فندق بیدار شد و من مونده بودم چیکار کنمبعدا مامان گفت که پشت سر بابا خیلی گریه کرده بوده:(




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دکتر عباس پوریایی Kevin نمک سختی گیر معرفی کتاب اینجا بخوان بکتاش دکور عقايد يك دلقك آموزش تعمیرات لوازم خانگی (کولر گازی ، پکیج، داکت اسپلیت) هر چیزی که نیاز دارید